بسم الله الرحمن الرحیم
همیشه از باباش تعریف میکرد...خیلی دوستش داشت.اصن سه تاشون بابایی بودن، از اون دخترای لوسِ بابایی که تا باباشون از در میاد آویزونش میشن، خودش همیشه تعریف میکرد وقتی از باباش تعریف میکرد چشمهای درشت مشکیش برق می زد از ذوق راه پله ی باریک رو به زحمت رد میکنم و دسته گل رو میدم به دوستم تا کفشام رو دربیارم آروم و با استرس میرم بالا دستام یخ کرده سردِ سرد شدم چی بگم بهش؟ اصن میتونم ببینمش و چیزی بگم؟ یاد اونروزا میفتم دلم آب میشه از درد چقدر روزها زود میگذره حالا بعد از تقریبا دوسال میرم که اینجوری ببینمش از لای جمعیت رد میشیم و سر میچرخونیم دنبالش...اون ته نشسته زانوش رو بغل کرده و چشمهای درشتش حالا قرمزِ قرمز شده سرش رو که بالا میکنه و چشمش بهمون میفته میزنه زیر گریه انگار که داغش تازه شده میریم نزدیک ...بغلش میکنم ولی هیچی نمیتونم بگم با گریه میگه دیدی چجوری اومدی دیدنم؟ میبینی دیگه بابا ندارم.... و اشک... حتی نمیتونم دلداریش بدم از این که نمیتونم همزمان هم گریه کنم و هم حرف بزنم از خودم بدم میاد...نمیتونم بفهممش ، فقط از صداش همینقدر میفهمم که اون دختر شاد همیشگی دیگه داغون شده میخواد که باباش رو دعا کنیم...حرف میزنه و اشک اسم خواهراش رو صدا میزنه...همدیگرو بغل میکنن و اشک... تنها بودم... ....چقدر دلم یه تکیه گاهِ کوچیک از جنس خودم میخواد که بتونم سرمو روی شونه هاش بذارم...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |